ظهورنزدیک

مامنتظر منتقم فاطمه هستیم

ظهورنزدیک

مامنتظر منتقم فاطمه هستیم

عشق ودیوانگی...

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۵ ق.ظ

روزی همه فضایل ورذایل ،دور هم جمع شدند .آنها از بیکاری خسته وملول شده بودند ومیخواستند برای یک روز هم که شده دور هم باشند وباهم ،حرف بزنند...

ناگهان (ذکاوت )باهوش تر بود عنان سخن را به دست گرفت وگفت :

دوستان :بیایید یک بازی کنیم!مثلا قایم باشک که از همه بازی ها آسانتره و همه با اون آشنا هستیم!حاضران از این پیشنهاد شاد شدند واز همه بیشتر (دیوانگی)خوشحال شدو گفت :من چشم هایم را می بندم شما بروید قایم شوید...چون که می دانم هیچ کدام از شما دوست ندارید به دنبال من بگردید!!...

وآنگاه دیوانگی جلوی درختی رفت،چشم هایش را بست وشروع کرد به شمردن...یک

...دو...سه...چهار ...

همه رفتند تا جایی پنهان بشوند!-(لطافت)خود را به شاخه درختی آویخت...(خیانت)داخل سطل زباله شد.(هوس)به مرکز زمین رفت...

دروغ گفت زیر سنگی میروم اما به ته دریا رفت.

(طمع)داخل کیسه ای شد که خودش آن را دوخته بود...

و(دیوانگی )همچنان مشغول شمردن بود...هفتادو نه ...هشتاد...هشتادویک....

همه پنهان شده بودند به جز (عشق )که مرددبودو نمیتوانست تصمیم بگیرد!

وصد البته جای تعجب هم نیست ،چراکهپنهان کردن عشق مشکل ترین کارهاست...

در همین حال شمارش (دیوانگی )به پایان نزدیک می شد...نودوپنج...نودوشش...نودوهفت وموقعی به صد رسید ،عشق پرید وکنار بوته گل سرخ پنهان شد...

(دیوانگی )فریاد زد آماده باشید،آمدم،آمدم...اولین کسی که پیداشد (تنبلی )بودکه نتوانسته بود،جایی پنهان شود (لطافت)هم که روی شاخه بود زود پیدا شد.(دروغ)در ته چاه...(هوس)در مرکز زمینوبقیه هم یکی یکی پیداشدندام...(عشق)همچنان پنهان بود....!

(حسادت)از روی حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کردوگفت:تو باید حتما(عشق)را پیدا کنی...!

اوخود ر ا پشت گل سرخ پنهان کرده است.(دیوانگی)شاخه چنگک مانندیرا از درخت جدا کرد وبا شدت وهیجان هر چه بیشتر آن رادر بوته گل سرخ فرو و این کار را چند بار تکرار کرد تا این که صدای ناله ای بلند شد ،(عشق)از پشت بوته گل سرخ بیرون آمد!!در حالی که با دستهایش ،صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطره های خون بیرون می زد!...چون که شاخه ها به چشم های (عشق )فرو رفته بودند واو دیگر (کور)شده بود...

(دیوانگی)ناله سر داد وگفت:

وای برمن!چه کار بدی کردم!... خودم را هرگز نمی بخشم وبعد از عشق پرسید:آیا می توانم تو را درمان کنم؟

(عشق)گفت:خیر تو نمیتوانی مرا درمان کنی...امااگر بخواهی،می توانی راهنا وهمراه من باشی!

....و این چنین بود که:از آن روز به بعد،(عشق)کور است و(دیوانگی)همیشه در کنار اوست....!!!

  • Gole narges

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی